#آلا_پارت_111
- با حرص نگاش کردم ، با التماس نگام کرد و با حرص گفتم:
- پشت من قایم بشی ؟«با التماس و غم نگام کرد . با صدایی لرزون از بغض گفتم»:
-امان بدم که باز فول بشی و بری پی هوا و ه*و*ست ؟ من باشم که به خاطر من حاجی نون و آبت رو قطع نکنه ؟!
سردار پیشونیش رو به بازوم چسبوند گفت :
- ببخشید ... ببخشید ... آلا ... آلا ... هر چی بگی انجام میدم فقط نرو ، هر کاری بخوای هر چی بخوای میدم ...« با حرص شونه ام رو از زیر پیشونیش بیرون کشیدم و گفتم»:
- من پانته آ نیستم که به من وعده می دی ؛ همون موقع که نیومد سراغم فهمیدم که تو براش شبیه کارت عابر بانکی، اون بچه هم داره میاره که کارت عابر بانکش نسوزه هر وقت خالی شد شارژش کنه .
آدم وقتی عاشق یکیه نمی ذاره کسی از چنگش درش بیاره... حتی با من تماس نگرفت، حتی نیومد باهام حرف بزنه، ازدواجت براش مثل یه قفل باز شده بود...
سردار شوکه نگام کرد و گفت : ما قرار ازدواج داشتیم...
- بیاد عروس حاجی بشه!؟ حاجی پسرش رو به دختری که با پسر نا محرم می پلکیده نمی داد. منم مجبور شده، حق و ناحقش مجبورش کرده. پانته آ مؤمن بود؟
سردار پوزخندی زد و گفتم :براش خونه گرفته بودی، ننه باباش کجان؟
سردار - شهرستان.
- خب خاک تو سرت ؛ تو فکر کردی این میاد زن توئه تعصبیِ سنجاق شده به بابات می شه؟ زن تو شدن یعنی زیر مجموعه ی حاجی شدن.
سردار بی حوصله نگام کرد و گفتم : برو اونجا.
سردار - فرستادم یکی رو. اونا طردش کردن ازش خبر ندارن. این بچه یه جور منو داغون کرده که از ترس و هول حاجی نمی تونم به رفتن اونم فکر کنم... نُه ماه دیگه چی می شه؟ آلا... آلا....
صدای در اومد و دکتر اومد تو، پشتش حاجی و بابا و سلاله اومدن داخل ... سردار از جا بلند شد... دکترم مَرد بود. روسریِ روی سرمو روی صورتم کشیدم، سردار ... بی پوشیه می دید! چرا نگاهش تغییر نکرد!
بمونم !؟ بمونم که حاجی به خاطر من ببخشدش؟ اگر بمونم پای بندم می شه، اگر بمونم شایداز همه ی این شکشت هاش بتونم پلی برای زندگیم بسازم، سردار وابسته است، وابستش کنم، نگهش دارم...
اگه زنه برگرده و به اون برگرده چی !؟ نمی ره. از حاجی می ترسه، سردار از همه بیشتر اعتبار و پول و آبروشو دوست داره... اگه برم، چیزی به دست نمیارم فقط درد بیشتری می کشم، برم هزار سال تلاش کنم برگردم به موقعیت بعد ازدواجم ولی قید زندگی م*س*تقل، زندگی با یه غیر هم جنس با... با سردار رو بزنم ...
احمقو دوس دارم... نگاه! شبیه خودِ خودِ گوسفنده. زنه زده وسط خال اومده می گه«آلا نرو، پاشو بریم خونه»
همه عاقل نیستن، اعتماد به نفس ندارن ... یکی هم مثل سردار می شه، اعتماد به نفسش اسم باباشه، پولشه، شغلشه ...، اعتماد به نفسش به اون کسیه که بتونه پشتش قایم بشه، عرضه نداره از خودش مهارت خرج کنه باید بچسبه به باباش، تو زندگی عاطفیش بچسبه به یه زن که بهش خط بده و اون طبق خط ادامه بده، سردار اینه... برعکس منه ...
هر چی من خود ساخته ام اون خود باخته است ولی من دوسش دارم، چون... چون ... تو اوج اختلاف و ناسازگاری با هم می خندیدیم، مهربونه، بهم حس قدرت می ده... چون تنها مردیه که می تونم کنار خودم داشته باشمش. من توی چهل سالگی این اتفاق برام نیفتاده که بگم خب به درک تنها و بی مَرد زندگی می کنم. من همش بیست و چهار سالمه، دلم زندگی می خواد ...
دلم خونواده ی م*س*تقل می خواد ... عشق می خواد ... می خوام با سردار زندگی کنم ... منطق و عقل رو می خوام بذارم کنار! نمی خوام برگردم خونه ی بابا.
شاید عقل و منطق کارم رو بلاک کنند اما احساسم این تصمیم رو تایید می کنه.
از بیمارستان که مرخص شدم، بابا اومد و من رو کنار کشید و گفت :
- آلا، بیا بریم خونه، من وسایلت رو میارم.
به بابا نگاه کردم، نگرانی و غصه توی چشماش موج می زد، بغلش کردم، شونه اش رو ب*و*سیدم و گفتم :
@romangram_com