#آخته_پارت_12


- یه جا!

- بی‌دردسره؟

- آره بابا، دردسرش کجا بود!

- خیلی خب بیا دنبالم.

- اُکی آدرس جدید بفرس که اومدم.

***

به کوله‌ام چنگ زده و با عجله به سمت سرویس بهداشتی دویدم. نفس نفس زنان نگاهی به دریچه کنار دیوار که به بیرون راه داشت انداختم، ارتفاع زیادی داشت اما تنها راه فرار فعلا همین دریچه ۵۰ در50 سانتی بود. با شنیدن صدای بچه‌ها که هر کدام به دنبال راه گریزی بودند ترسم بیشتر شد، آب دهانم را به برهوت گلویم راهی کردم. به سمت در یکی از دستشویی‌ها که به دیوار نزدیک بود رفتم، بستمش سپس دستم را بالای درش گذاشته و خودم را بالا کشیدم. روی دیواره‌ی میان اتاقک‌های سرویس بهداشتی نشستم و با پایم سعی کردم درب دریچه را باز کنم، فاصله‌اش زیاد بود ولی بالاخره توانستم. صدا‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، پیشانی‌ام کاملا از عرق خیس بود. روی پنجه‌های پایم نشستم و سعی کردم خودم را به سمت دریچه پرتاب کنم، به سختی توانستم لبه‌ی کنارش را با انگشتانم بگیرم. همه‌ی توانم را به کار بردم تا تمام بدنم به آن سمت کشیده شود. تقریبا از تنه بیرون دریچه بودم. به پایین نگاه کردم؛ اگر خود را از دریچه آویزان می‌کردم دو متر فاصله بود. درون دریچه چرخیدم به صورتی که سرم به طرف بالا شد، میله بالای دریچه راگرفتم و پاهایم را هم بیرون کشیدم. دوباره نگاهی به پایین انداختم، دستانم تحمل وزنم را نداشتند پاهایم را کنار سنگ‌نمای دیوار گذاشتم و خیلی آرام پریدم. پایم کمی درد گرفت ولی آنقدرنبود که نتوانم فرار کنم. به اطراف نگاه کردم کسی نبود، کوچه کاملا خالی از هر نوع جنبنده‌ای بود! به سرعت باید از آنجا می‌گریختم و الّا بیچاره می‌شدم. دوباره شروع به دویدن کردم، احساسات متناقضی درونم در شرف بود! به مناظر نگاهی مختصر انداختم، انگار دیوار‌ها و خانه‌ها مثل من در حال گریختن بودند! شاید هم مرا دنبال می‌کردند! نفسهایم رمقی برای دم و بازدم نداشتند. بدون نفس کشیدن می‌دویدم تا از این کوچه نفرت انگیز خارج شوم. از کوچه که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و دوباره اطراف را سرسری نگاه کردم سه کوچه رو به رویم بود. با خود گفتم از کوچه‌ای که وسط است می‌روم هر چه بادا باد، همین که خواستم شروع به دویدن کنم دستم کشیده شد. جیغ خفه‌ای از ترس کشیدم که دستی جلوی صورتم نشست و من را به عقب برگرداند. با دیدن ریحان یاد اتفاقاتی که امشب به سرم آورده بود افتادم و ناغافل یک مشت محکم حواله‌اش کردم که با ضرب به زمین افتاد. با صدایی که سعی داشت بلند نشود گفت:

- چته احمق؟ چرا می‌زنی؟

یقه مانتو‌اش که به خاطر فرار نامرتب دکمه‌هایش را بسته بود، گرفتم و بلندش کردم، با صدای بلندی داد زدم.

-عوضی، مگه من نگفته بودم این جور مجالس نمیام؟! چرا گولم زدی؟!


romangram.com | @romangram_com