#آخرین_شعله_شمع_پارت_86

-مامانت می دونه؟
-برام مهم نیست بدونه یا ندونه..همین که مزاحممون نشه کافیه
پوزخند دیگه ای زدم و با تمسخر گفتم:( متاسفانه تا حالا خوب نشناخته بودمت..فکر می کردم با مرام تر و مردتر از این حرفها باشی!)
با اعتراض گفت:( هیچ جا نرم ، با هیچ کس نباشم ، سیگار نکشم قلیون نکشم هیچی نزنم... ! میشه مرد بودن و با مرام بودن !آره؟...)
از بس فکم را بهم فشار داده بودم ، حس انقباضش رها نمی شد. دستی به چونه م کشیدم و خواستم حرفی بزنم که در با شتاب باز شد و ترلان نفس زنان و وحشت زده ظاهر شد.
امروز چه خبر بود !! از در و دیوار می بارید! ...نگاه متعجبم در کسری از ثانیه سیر تا پاییز نگاه خیس و
وحشت زده ترلان را آنالیز کرد. برقی از تنم رد شد.
-عمو..عمو طوریش شده؟
منتظر جوابش نشدم و با قدمی فاصله مون را به صفر رسوندم. حالا لرزش تنش را هم حس می کردم و نفسی که توی گلوش گره خورده بود و بیرون نمیومد.
کاش لب باز می کرد...از شدت اضطراب نوک انگشتهام تیر می کشید .
لب باز کن!...اما تمام وجودم ساز مخالف می زد؛ سکوت کن که تحمل شنیدم ندارم!
-تو...توکا....توکا...
برای لحظه ای تمام وحشتم رقیق و از لابلای رگهای تنم جاری شد و فرو ریخت. اما به آنی نکشید که دلهره بدتری زبانه کشید.
-توکا چی شده؟حرف بزن...
-توکا...توکا...
قدرتی به پاهام سرازیر شد. کنارش زدم و به سرعت به سمت پایین دویدم.
آخرین تصوری که از مکانش داشتم همون اتاق دخترونه نیلی بنفش بود. با قدمهایی که طول و سرعتش ازدستم در رفته بود خودم را به اتاق رسوندم. اولین چیزی که دیدم شانه های باریک آقا محجوب بود که روی زمین نشسته بود و جسمی را به آغوش کشیده بود. پاهای بی جون توکا به سمت دیوار دراز بود. مغزم فرمان ایست داد. بی حرکت بود پس مرده بود!! با اون همه تجربه حرفه ای ترسیدم. از دیدن یک حقیقت تلخ دیگه اونهم به این نزدیکی ،ترسیدم.
سر محجوب به سمتم چرخید.
-دکتر اومدی ؟بجنب!
صدایش آروم بود ...تعجب کردم...سلولهای بدنم جون گرفت..قدمی به سمتش رفتم و از بالای سر نگاه کردم.
-خدای من!..توکا تو چه غلطی می کردی؟
نگاهش با همون شیطنت بالا اومد اما درد مجال زبون ریختن نگذاشته بود.
محجوب را به کناری زدم و سر توکا را به بغل گرفتم.
-لعنت به تو ...داشتی چیکار می کردی؟
به زحمت لبخندی زد.
-به اورژانس زنگ زدید؟
-بله...همین دو دقیقه پیش....
-چیزی نیست...احتمالا دماغ خوشگلت یه کوچولو ضرب خورده...شایدم شکسته..می دم برات سربالا ترمیمش کنن بلکه یه کم خوشگلتر شی....داشتی فضولی می کردی نه؟
سرش را بالا نگه داشتم و همزمان به محجوب گفتم:
-یه کم یخ بیار....ایپوپروفن تو کمد داروها هست ...یکی بیار...خواهرت نصفه جون شد...احتمالا از راه بینی نمی تونی نفس بکشی درسته؟..
سری به تایید تکون داد.
-احتمالا تیغه بینی ت کمی جابجا شده..ولی بعید می دونم به غضروفها آسیب رسیده باشه....نگران نباش چیزی نیست...
صدای ترلان نفس نفس زنون بلند شد.
-زنده ست؟

romangram.com | @romangram_com