#آخرین_شعله_شمع_پارت_70
با حرص دست به سینه نشستم و ادامه دادم:(توکا هیچ خوشم نمیاد هی بشینی ور دل ملی خانوم و حرفهای قدیمیشو تکرار کنی)
-وای...بابا دود از همین قدیمی ها بلند میشه
خاک تو گور مرده ها که ضرب المثل هم به گند می کشید!
-باشه بابا ترش نکن...راستی کی قراره به زندایی اینا زنگ بزنیم دلم واسه زندایی یه ذره شده؟
با چشمهای ریز نگاهش کردم.
-یعنی تو اصلا بهشون زنگ نزدی تا الان؟
-خب..خب..چرا ولی زیر نظر هومن ..ببخشید هومن جون..هی یادم میره قراره زنش شم...زیر نظر ایشون و از تلفن عمومی!
-می دونم بهم گفته بود...
اخمهاشو تو هم کرد و یک تای ابروش را بالا انداخت و گفت:( اخلاقای بد هم زیاد داره این آقای دکتر! خبرچین فضول!..بیچاره من که بعد از ازدواج باید کلی انرژی صرف کنم تا از نو خمیره ش را اونجور که دلم می خواد بسازم.)
-توکا بسه یه دفعه یکی حرفاتو میشنوه..صدا هم که بلندگو سرخوده...آروم تر رویا بباف حداقل!
-رویا چیه؟؟ اصلا قضیه را جدی نگرفتیا انگار...
نفسم را با صدا به بیرون دمیدم. دختره تا مخ منو نمی خورد ول نمی کرد.
-بابا همین امروز فرداست که فرح جون منو از تو خواستگاری کنه..بابا خودم حرفاشو با ملی خانوم شنیدم...کله سحر رفته بودم صبحونه بخورم داشتند تو آشپزخونه درد و دل می کردند..
شاخک هام تیز شد. این دختر داشت چی می گفت؟..من از اون خونه نکشونده بودمش بیرون که اسیر دست یکی دیگه بشه...
-چی می گفتند؟
-هیچی دیگه...فرح جون می گفت طفلی ترلان تو حال خودش نیست و گرنه نمی ذاشتم یک روز هم هدر بره و این دخترو واسه پسرم خواستگاری می کردم...حیف این دختره که نصیب بیگانه بشه وقتی خودم پسر دارم شاخ شمشاد!...
بدون اینکه بفهمم ایستاده بودم و از بالای سر به توکا که لبه تخت نشسته بود خیره شده بودم.
-باور کن به روح مامان!
-دیگه چی گفت؟
-حالا عین بازجوها واینستا بالای سرم !
بی توجه به درخواستش ، با حفظ موضع غریدم:( دیگه چی گفت؟)
-گفت..گفت نمی دونسته عمو هرمز همچین دخترایی داره و گرنه پا به پای هومن دنبالشون می گشته...
-خب؟
-هیچی دیگه بابا...می گفت...البته بِه از شما نباشه...می گفت توکا مثل خورشید می درخشه...خوش به حال کسی که قسمتش میشه...حیفه مال غریبه بشه..
-داری این مزخرفاتو از خودت درمیاری نه؟ وگرنه فرح جون دو روزه همش تورو دیده ! چطور عاشق سینه چاکتون شده هان؟
-لامصب مهره مادر دارم از بس!
-توکا نمیری با این حرف زدنت..منو دست انداختی نه؟
-گفتم نه به روح مامان...وای گردنم شکست بشین دیگه! سیخ بالای سرم وایساده!
نشستم. دستم را روی پیشونیم گذاشتم و به سمت موهام روونه کردم. تو این اوضاع بهم ریخته خودم فقط شوهر کردن توکا رو کم داشتم! غلط کرده اصلا...خواستگارش توپ ترین آدم دنیا هم که باشه تا مسیر آینده ش مشخص نشه حق فکر کردن بهشون را هم نداره چه برسه ازدواج!
-حرف بیخود بسه...ازدواج تا اطلاع ثانوی تعطیل!
-وای همین شما کلوز مایندها (close mind) هستید که باعث اختلاف عمیق بین نسل ها می شید دیگه و گرنه شوهر کردن واسه یه دختر خوشگل و همه چیز تموم چرا ممنوعه؟!
-کلوز مایند؟؟!!
- همون متضاد اُپن مایند دیگه...نگفتی چرا ؟
- چون هنوز بچه ست...چون هنوز درسش معلوم نیست..کارش، بارش، آینده ش! همه چیزش رو هوائه!
romangram.com | @romangram_com