#آخرین_شعله_شمع_پارت_53

-نه..حالم از اون پوشش بدریخت قهوه ای بهم می خورد...
-به شما ربطی نداشت که...
-وقتی می پوشیدی بی اندازه مظلوم و تو سری خور می شدی!
نگاهش لحظه به لحظه طوفانی تر می شد.
-دارید منو دست می اندازید ، آره؟
-نه...کاملا جدی و روراستم.
کلافه قدمی به سمتم برداشت. دست به سینه روی صندلی اپن نشسته بودم و نگاه درمونده و خشمگینش را رصد می کردم.
-اون سطل آشغال کوفتیتون کجاست؟
-معمولا تو آشپزخونه ست اما محتویاتشو ساعت پیش خالی کردم...بری پایین شاید بتونی تا قبل از نه شب میون زباله ها پیداش کنی
غرید:( قصد داری منو دیوونه کنی!!؟...معنی کاراتونو نمی فهمم)
-نه...مهم نیست بفهمی یا نه..مهم اینه که از اینکه هم صحبت عموی جسور و قهرمانم ، یه دختر ذلیل و تو سری خور باشه متنفرم!..و اون بافت مزخزف شل و ول قهوه ای همین حس رو به من القا می کرد...یه روکش دراز و گشاد روی چهارپاره استخون تراشیده و موزون! روشن شد؟
درموندگی را از تک تک اعضای بدنش می خوندم. قرار نداشت..اطمینان نداشت..رودست خورده بود..ترسیده بود..حس بازنده بودن را داشت..نتونسته بود از خواهرش حفاظت کنه و حالا با تمام این احساسات مخرب و درونی داشت با یه مرد به ظاهر بی رحم و خشن دست و پنجه ای به نابرابری پنجه شیر و گربه ، نرم می کرد..پیش پیش بازنده بود و تقلا می کرد.
درمونده نگاهم کرد.
-باید چیکار کنم؟
-در چه مورد؟ اون بافت قهوه ای یا چک دوم؟
نگاهش لحظه ای ابری شد و سریع رو برگردوند.
-قبل از اینکه تصمیمی بگیری باید از یک چیزهایی باخبر بشی اما بدون غش و ضعف و سیلی کوبوندن!
ترسید. رنگش به آنی پرید. بلند شدم و به سمت یکی از اتاقها رفتم.
-با من بیا...
-کجا؟
-بهت نمیاد اینقدر کم هوش باشی! خب دنبال من بیا !
-برای چی؟
-می خوام یه چیزایی رو ببینی
هنوز مردد بود. با غیظ گفتم:( من و تو الان تنهاییم..اگه قرار باشه خطری تو اون اتاق تو رو تهدید کنه ، همین وسط هم می تونه اتفاق بیفته! باز که معطلی!)
تکونی خورد و پشت سرم همراه شد.
وارد راهروی کوتاه انتهای آپارتمان شدم و در کناری را را باز کردم. رنگ یکدست نیلی تمام دکوراسیون اتاق بر خلاف ذات رنگ شناسی اش ، حجمی از آرامش به نگاه بی قرار ترلان سرازیر کرد.
-اتاق یه دختره نه؟
-برو تو و از کمدش هر چی احتیاج داری بردار...فقط دنبال هیچ رنگ قهوه ای و تیره ای نگرد که پیدا نمی کنی....لطفا سریع حاضر شو که توکا دلواپست نمونه...زنگ هم نزدی بهش!...
از اتاق فاصله گرفتم. هنوز مردد بود داخل بشه یا نشه....نگاهی به من انداخت.کلافه پوفی کردم و همین پوف ساده وارد اتاقش کرد.
ده دقیقه بعد با یک پالتوی شیری رنگ کنار در ایستاده بود.
حوصله برانداز کردنش را نداشتم .فقط برای اطمینان از اینکه اونهمه پولی که برای تکمیل این اتاق و پر کردن کمدهایش خرج کرده ایم ، هدر نرفته باشه ، نگاه دقیقی بهش انداختم.
-کاملا اندازه ست
سری تکون داد و گفت:( بله اندازه ست...مال کیه ولی؟ خانمتون؟)
-خانومم؟؟..تا یکی دو ساعت پیش که یه گنگستر مافیایی و قاچاقچی اعضای بدن بودم ! چی شد که الان به ذهنت رسید که آدم بده قصه ت یه مرد متاهل و خانواده داره؟؟

romangram.com | @romangram_com