#آخرین_شعله_شمع_پارت_50

-آروم...توکا چی؟
-توکا..
-آروم باش ترلان...منو ببین...
-کاری با اون نداشته باش
-چرا چرت و پرت می گی!...توکا در امنیت کامله و حتی خودت....
-تو کی هستی؟
-کیان..همون که می شناختی...هومن کیان!...این آب را بخور بذار برات توضیح بدم...
جرعه دیگه ای نوشیدم...
-پدر و مادرم یه نسبت خونی ِدور داشتند .هر دو کیان هستند...خسرو کیان همون آقا خسرویی که تو دفتر من دیدی دایی منه...به خاطر بعضی مسائل مجبور شدم خودم را وکیل معرفی کنم تا زودتر بهم اعتماد کنی....درست فهمیدی من پزشکم..
مکثی کرد و مردد اضافه کرد: (و نزدیکترین دوست دکتر کامروا..پدر سهیل شاگردت)
کم مونده بود پس بیفتم....انگار تک تک موهای سرم سوزن شده بود و توی سرم فرو می رفت...انگار تمام فضای کافی شاپ، مکعب یک در یک بسته ای بود که کالبدم را بین دیوارهاش محصور کرده بود...نفسم تنگ بود...
-اونشب برای دیدن امیر اومده بودم که دیدم اونطوری از خونه زدی بیرون....اتفاقی بود ولی بی ربط
نبود..ربطش دوستی چندین ساله من و امیر بود....
بلند شدم..می دونستم باز هم هست..باز هم شنیدنی ها دارد.
-بذارید برم بیرون..نمی تونم نفس بکشم....
حرفی نزد و من با قدمهایی که یکی درمیون می دوید یا روی زمین کشیده می شد خودم را به اولین دری که می دیدم رسوندم...و به فضای باز پشت بیمارستان پناه بردم.
-ترلان؟
به محض اینکه به سمتش برگشتم چنان کشیده ای به صورتش کوبیدم که خودم از شدت ضربه به عقب تلو تلو خوردم و روی زمین نشستم.
به سمتم اومد و بازویم را گرفت.
-بلند شو می رسونمت خونه
صدایی از ته حلقم گفت: ( کدوم خونه؟)
-خونه خودم
ترسیدم ....حماقت..حماقت..نتیجه حماقتم همین رودست خوردن بود...خودشکنی ام به حدی زیاد بود که تمام انرژی ام دود شد و من لمس و بی اراده همراه شدم...همراه زیرکی او وحماقتهای خودم و رفتم...به همین سادگی!
*********
هومن
-اون داستان مزخرفی که دکتر کامروا گفت یه نقشه بود؟ یه بازی؟ یه دروغ؟
در دورترین فاصله ممکن نشسته بودم. گوشه مبل راحتی پهن و سورمه ای رنگ، جمع و مچاله ، ننو وار تکون می خورد. از همون فاصله هم لرزش خفیف لبهاشو می دیدم.
-نگید که نمی دونید چیا به من گفته...فقط نمی فهمم چرا ؟چرا من؟
می تونستم شرایطش را درک کنم.می تونستم نرم بشم و وا بدم..می تونستم هرچی باید را تعریف کنم اما الان وقتش نبود نه بدون اجازه عمو. اگه عمو حالش بد نمی شد برنامه هامون بهم نمی ریخت...
-قضیه رو می دونم ...چون وقتی با اون حال داغون دیدمت، باهاش تماس گرفتم و داستانو فهمیدم.
یک دروغ کمتر یا بیشتر فرقی نداشت...
-دیگه چی هست که باید بدونم؟
لرزش لبها و حتی بدنش به طرز محسوسی بیشتر شده بود.
-ببین ترلان....

romangram.com | @romangram_com