#آخرین_شعله_شمع_پارت_48

-حالت بده؟
نفسی تازه کردم. بالاخره به اون قدمهای بلند رسیدم.
-اگه توضیح ندید حتما بدتر میشه..
-عموم را آوردم اینجا...تنفسش دچار مشکل شده...یه ساعت پیش حالش بد شد...
لحظه ای سِر شدم.
-عموتون؟
-عجله کن
و دوباره به دنبالش کشیده شدم.بدون هیچ توضیحی ! حس متهمی را داشتم که گیر افتاده بود و هنوز تفهیم اتهام نشده بود!! دیشب دختر فراری و امشب متهم ردیف اول بی خبر از همه جا...
به محض اینکه وارد راهروی اصلی بیمارستان شدیم نگهبان دیگری سر خم کرد و گفت:( خدا بد نده انشالا که به خیر بگذره...) تشکری اجمالی کرد و به سمت آسانسور رفتیم.
-حالشون خیلی بده؟...
درب آسانسور باز شد و سوار شدیم.
-میشه توضیح بدید که من الان اینجا دقیقا....
لعنت به این شانس! آسانسور ایستاد. اولین طبقه و یک خانوم باریک و سفید پوش با سلامی بی جون وارد شد.
-حالشون چطوره؟
-نیم ساعت پیش استِیبِل شد...ولی هنوزم احتمال خطر هست...
-انشالا که بهتر شن
بالاخره اسانسور در طبقه مورد نظر ایستاد و هر سه پیاده شدیم.
-انگار خیلی به اینجا رفت و امد دارید ! همه شما را می شناسند!
-چند لحظه اینجا بشین تا خبرت کنم.
صندلی ابتدای راهرو را نشونم داد و خودش با عجله دور شد.لحظه ای مقابل ایستگاه پرستاری ایستاد از اون فاصله صدایی نمی شنیدم ولی دیدم چندین برگه را امضا کرد و به سمت اتاقی رفت و بدون در زدن وارد شد.
دلشوره عجیبی داشتم...نمی فهمیدم ....ندونستن ها و نفهمیدن ها و بی خبری حالم را بهم می زد. کاش صبحانه نخورده بودم....عصبی بودم....با ته پاشنه کفشم روی زمین رینگ گرفته بودم و با استرس صدای موزون اما گوش خراشی را راهی گوشهام می کردم.
-آروم..اینجا بیمارستانه ها...
از جا پریدم.
-میشه علت حضورم اینجا رو توضیح بدید!
-چرا عصبانی هستی؟
-نباشم؟؟؟
-همراه من بیا...
با حرص یکی از پاهایم را به زمین کوبیدم.
-اول توضیح
سرش را خم کرد و همون نگاه نافذ و ناخوانای بیشتر اوقاتش را به من دوخت.
-بریم توضیح بدم.
دوباره سوار آسانسور شدیم. اینبار سه چهارتا سفید پوش جوون و خندون توی آسانسور بودند که با دیدن کیان بلافاصله ساکت شدند .
-سلام آقای دکتر!
تک به تک این جمله را تکرار کردند. کیان فقط سری تکون داد.

romangram.com | @romangram_com