#آخرین_شعله_شمع_پارت_26

-خدای ما هم بزرگه...بی پولی که نشد عیب!...حالا تو هم به خاطر کارت مجبور شدی از یه کچل چلمن عذرخواهی کنی ، خیالی نیست که ! فکر کن از گوسفند عذرخواهی کردی ، به اینت!
و همزمان با خنده به پشتش اشاره کرد. از لودگی و فهم و شعورش خنده م گرفت....یک تیکه جواهر بود که دلم میخواست با تمام توانم ازش محافظت کنم....اما نا توان بودم...همین باعث شد دوباره بغض بیخ گلوم را بچسبه.
-حالا یارو کچل بود؟ یا گ*ن*ا*هشو شستم؟؟؟
متوجه دریای غصه ای که پشت چشمهام خیمه زده ، شده بود و هنوز داشت لودگی می کرد.
-وای نکنه خوش تیپ و خوشگل بوده از اون دلت سوخته!
-بسه توکا....
-نکنه طرف..همون پسره منظورمه ...نکنه چشمت گرفته بودتش و وقتی فهمیدی پای یه ضعیفه دیگه در کاره خونت جوش اومده و داغ کردی!!! هان ؟ قضیه اینه؟ به من بگو...من طاقتشو دارم...
هر کاری می کردم دیگه نمی تونستم لبخند بزنم....یک آلارم توی سرم روشن و خاموش میشد....توکای
مهربون و با کمالات من و حامد بد دل و شکاک و یه کم خلاف! تازه فهمیده بودم که گاهی پاش گیر کلانتری وبازداشتگاه میشه....وباز آلارم جیغ ِ کر کننده! نه..نه...حامد با توکا یه جا جمع نمی شدند..محال
بود...محال....خانم کوچولوی من که برای پزشکی خیز برداشته بود ، خانم دکتر با مسئولیت و درخشان فردا هرگز با حامد یکی نمی شد....سفید و سیاه هرگز جمع نمی شدند!....ناخوداگاه دستهامو روی گوشم گذاشتم.انگار می خواستم از دست اون آلارم درونی راحت شوم.
-چی شد؟ حرفام مغزتو خورد؟ ساکت شم یعنی؟
بلند شدم و ناخوداگاه گفتم:( بی پولی! از همه بدتر بی پولیه که آینده رو تاریک می کنه...نمی ذارم اینجوری بمونه....) و به سمت همون بافت قهوه ای که عجیب همرنگ این روزهای زندگی من شده بود ، رفتم و به تن کشیدم.
-کجا؟
-می رم تو حیاط یه هوایی بخورم...بخواب...
-چی شد یهو؟ یه جوری راجع به پول حرف زدی که نگران شدم....نکنه بری بانک بزنی نصفه شبی؟؟..دیروقته می ترسم نرسیده به بانک خفاش شب خفتت کنه!
سری تکون دادم و بدون ذره ای لبخند گفتم:( توکا سرم داغه...درد می کنه یه کم هوای خنک حالمو جا
میاره...بخواب منم همین پایینم تو حیاط..یه ربع دیگه هم تو رختخوابم...نترس یه ربعه بانک که هیچی وقت نمی کنم از تو جیبم هم پول بردارم) و همزمان دستهامو تو جیبم کردم و آستر جیبم را بیرون کشیدم .که یعنی ببین تو جیبم هم پول نیست ! که ناگهان کارتی از جیبم بیرون افتاد.
توکا که انگار قانع شده بود ، سری تکون داد و دراز کشید و زمزمه وار گفت:( منتظرما ! زود اومدیا) و به
عادت همیشه سرش را زیر پتو کرد و متوجه بهت من از دیدن کارتی که فکر می کردم تو خیابون انداخته ام و در واقع به جیبم انداخته بودم ، نشد. دو زانو زدم و روی زمین نشستم...تو تاریکی اتاق ، نور کم جون چراغ خواب درست مثل پروژکتور صحنه های تاریک تئاتر روی ستاره صحنه نشسته بود...درست روی نام و تلفن وکیلپایه یک دادگستری خسرو کیان!
با تردید کارت را برداشتم و لحظاتی به کارت زل زدم...انگار خود کیان روبرویم جان گرفت...می تونستم تک تک اعضای صورتش و حتی جزئی ترین خصوصیات ظاهری اش را به یاد بیارم...حتی اون رینگ پلاتینی یا استیل یا نقره ای یا هر کوفتی!!! که باریک و ساده اما شیک ، توی انگشت حلقه اش جا خوش کرده بود.
چه دقتی!!! از من بی توجه به اطرافم اینهمه وضوح تصویر بازسازی شده ، بعید بود.
کارت را توی جیبم انداختم و گوشی موبایلم را برداشتم....به جای حیاط به سمت آشپزخونه رفتم و در رابستم ومثل بچه های خلافکار که کار اشتباهی را مرتکب می شوند ، نفسم به شماره افتاد...الان موقع ش بود..باید بهخودم ثابت می کردم که واقعا هر چه در توان دارم برای خوشبختی توکا انجام داده ام...باید جلوی یکی شدن سفیدی و سیاهی را می گرفتم...نمی گذاشتم حامد با زمزمه هایش کم کم علاقه و دل بکر و روح دست نخورده توکا را به سمت خودش بکشه ومشکل صد برابر پیچیده تر بشه...باید جدا می شدیم باید دور می شدیم...هر چهزودتر بهتر!...کم کم ریتم ضربان قلبم طبیعی تر شد..این حرفها دل پر آشوب و مرددم را آروم تر می کرد....به کیان و اون پنجاه تومن به چشم یه فرشته نگاه می کردم که می تونست سرنوشت توکا را از سرنوشت افراد این خونه جدا کنه و این مهمترین انگیزه من بود...بی تردید و مطمئن و بی توجه به ساعت ، شماره موبایلی راکه با خودکار کنار شماره ثابت ِروی کارت ، نوشته شده بود گرفتم.
-بله بفرمایید؟
صدای گرمش لحظه ای منو به شک انداخت...صاحب اون کارت خیلی یخ و سرد بود و این صدای گرم و ...
-فکر کنم اشتباه گرفتم...
و خواستم قطع کنم که همون صدای گرم با لحنی سرد گفت:( خیلی زودتر از این منتظر تماست بودم....) و سکوت کرد.
خودش بود .اشتباه نگرفته بودم ولی انگار اشتباه کرده بودم. ضربان قلبم اوج گرفت.پشیمون شدم و سریع تماسو قطع کردم.به ثانیه نکشید که خودش زنگ زد. ...گوشیم رو سایلنت نبود و از ترس اینکه توکا رو بکشونه آشپزخونه، بلافاصله با تمام قدرتم دکمه قرمز صفحه کلید موبایل قدیمی ام را فشردم طوریکه نه تنها تماسو قطع کرد که کلا گوشیمو خاموش کرد. با خاموش شدن گوشیم نفس حبس شده ام رها شد....حالا قطره های ریزعرق را روی شقیقه ام حس می کردم. نفسم ریتم تندی گرفته بود و مثل آدمهایی که خطر از بیخ گوششونگذشته بود و تازه عمق فاجعه را درک می کردند ، تنم از ترس اگر ها و شاید ها ، خیس عرق شده بود ...بی اختیار اون بافت بدرنگ را از تنم کندم و کف آشپزخونه دراز کشیدم واجازه دادم قلبم ریکاوری کنه و آروم بگیره.
-تو اینجایی؟
از صدای وحشت زده توکا مثل برق گرفته ها نشستم.
-چی شده توکا؟
هنوز هم داشت با تعجب نگاهم می کرد.
-تمام شبو اینجا خوابیدی؟ تو این سرما ؟ بدون لحافی پتویی کوفتی چیزی؟
تمام شب؟؟؟!! کش و قوسی به بدنم دادم... و با تعجب به چشمهای گرد و عصبی توکا خیره شدم.
-یخ نکردی؟

romangram.com | @romangram_com