#آخرین_شعله_شمع_پارت_157

توکا!!
توکا بود!!! دست در دست یک مرد!!!
سرش را به سمت اون مرد کج کرده بود و از همون خنده های دلفریبانه ش نثارش می کرد....و...اون مرد...با قامتی نه چندان بلند اما بسیار خوش پوش و جذاب !!!
خشک شدم...کرخت و بی جون...بدنم یخ زد اما قلبم از سوزش حرارتی که زیر نگاهم شعله می کشید ، آتش گرفت...
بی اختیار به سمتشون رفتم..یک قدم کند از سوی اونها و سه قدم تیز و بلند از سمت من!
به چهار قدمیشون که رسیدم، تازه نگاه توکا با نگاهم در آمیخت!!!!
-ورزش صبحگاهی خوش گذشت؟
نفهمیدم صدای خش دارم را شنید یا نه؟
-سلام
میلی به پاسخگویی نداشتم...مثل یک خواب زده بودم..فقط همین دو نفر را می دیدم و تمام اطرافم را حجم سیاه و خالی پر کرده بود نه صدای هیاهوی مردم را می شنیدم نه تیغ سوزان آفتاب را حس می کردم...فقط توکا و اون دستهای گره کرده!!
دستهاشو از میون اون حلقه رها کرد و قدمی به سمتم برداشت.قدمهاش می لرزید درست مانند صداش:
-معرفی می کنم..آقای شفیع پور هستند..از اساتید کنکورمون...مدرسه مون ،فوق برنامه کلاس تست شیمی گذاشته بود.. ایشون دبیرمون بودند...
گلوم پر شده بود از خرده شیشه...حس می کردم با هر آوایی که از دهنم خارج بشه زخم ناسوری به حنجره م می نشینه!..
-خواهرم هستند ..
دستش را به سمتم دراز کرد.
-خوشبختم ...
نه حرفی برای گفتن نداشتم نه حتی صدایی برای پاسخگویی.
نگاهم تا نگاه هراسون اما بی قیدِ جناب شفیع پور نازنین بالا اومد...حداقل از من بزرگتر بود!! یک مرد کامل اما بی شک جذاب و دختر پسند!
به زحمت سری به پایین و بالا تکون دادم و با نهایت توانم زمزمه کردم:( عجله دارم..خدانگهدار) و به سمت خیابون رفتم...نه دیگه قدمهام مال خودم بود، نه ذهنم دنبال خودم. همه را یکجا میون همون دستهای گره کرده و نگاه مشتاق خواهرم و سکوت فریبنده لبهای اون مرد جا گذاشتم.
باید دور می شدم...دور..خیلی دور...تار و پودم در حال گسستن بود اما ...هنوز سر پا بودم هنوز وجودم آویزون همون منظره ای بود که کاب*و*س دغدغه هایم بود و حالا..حالا مقابل چشمانم جون گرفته و به ظهور رسیده بود و من تاب موندن و دیدن نداشتم.
******
ندیده هم می تونستم حدس بزنم که عامل ویبره گوشیِ داخل جیبم ،کسی نیست جز توکا.
اما نه میلی برای جوابگویی به تماسهاش و نه حتی حرفی برای گفتن داشتم...دوری ؛ فقط دوری می خواستم و بس!
-می شنوم
دوباره هوش و حواسم برگشت به اتاق یکدست سفید صاحب اون تیله های مشکی و نگاه کنجکاوش!
-حق با شماست قرار بود امروز حتی اضافه تر از ساعت کاری هم بمونم اما ..متاسفم...
دستم روی شقیقه م نشست..درد داشت یا سوزش؟!!!
کمی به جلو خم شد و گفت:(مطمئنید که حالتون خوبه؟)
تاب اون نگاه های تیزبین را نداشتم و بی اختیار بلند شدم.
-میشه مرخص شم؟
دوباره به جای اولش برگشت و به پشتی صندلی ش تکیه کرد و گفت:( یعنی تشریف ببرید سرکارتون یا منزل؟)
کاش جرات داشتم و می گفتم منزل! ..نه رمقی داشتم و نه حتی ذهن آماده ای برای کار کردن.
-حالتون خوبه؟
از نیم ساعت پیش که به بهانه دیر اومدن تو اتاقش حبس شده بودم ، بار چندم بود که این سوال را می پرسید؟؟

romangram.com | @romangram_com