#آخرین_شعله_شمع_پارت_104

از هجوم گرمای نفسش زیر گوشم و نزدیکی غافلگیرانه و بی صدایش ، چند سانت اونطرف تر پریدم...
-هومن!!
بی اختیار برای اولین بار چشمان خسته اما طلبکارش را به نام کوچکش مزین!!! کردم.
تای ابروی تتو شده فرح جون بالا پرید...تاب نداشت..نگاهش گویای تمام نخواستنهایش بود...
-همکارات گفتند رفتی بیرون...
به سمت توکا رفت و در حالیکه بی تفاوت با انگشت اشاره اش فشار آرومی به ورمهای اطراف چشمش می داد، گفت:( داره بهتر میشه.....) به سمت مادر نگاه کوتاهی انداخت و در جوابش گفت:( داشتم می رفتم ولی دلم
نیومد وقت ملاقات این جوجه رو از دست بدم....چشم انتظاری هاش دیدنیه!!) و چشمکی به توکا زد.
-کجاش جوجه ست؟؟ ماشالا یه تیکه خانومه...خوشگل ..مهربون...با نمک...
-شما لطف دارید خاله جون!!!
چشمهای بی رمقم گرد شد..خاله جون!!!؟؟؟؟؟؟
ناخوداگاه اخمی روی نگاهم سایه انداخت...دوباره کناره مانتو به دادم رسید..
-حالت خوبه؟
دستم را به سمت گوشی م بردم...ویبره ش را روی تنم حس می کردم...اما اشتباه بود...خبری نبود ...ولی لرزش گاه و بیگاه بدنم را حس می کردم....
-با شمام خانوم مهندس!
سرم به سمت نگاه خالی از لطفش بالا اومد...
-بله؟
-گفتم حالت خوبه؟
-معلومه که خوبم
معلومه که زیر بار تک تک قصه های روزانه ام خم شده ام! ..معلومه که پِی تموم نداشته هایم رنگ شده ام!! معلومه که طِی تموم فرار هایم بی قرار شده ام....قرار من کجاست؟ کِی ؟ ...
-جوجه کوچولو می دونی که فردا صبح مرخصی...پس ایرادی نداره یک چند ده دقیقه ای خواهرت رو قرض بگیرم....
دلم ریخت...بی اختیار..از ترس شماتت مادری که با نگاه بی مهرش قلب پرتپشم را نشونه گرفته بود...مادری که نگران شکار جگر گوشه اش بود....دلم ریخت وقتی نگاه خالی از لطف پسر همزمان با نگاه کینه توزانه مادر یکی شد و بر فرق چشمان بی پناهم نشست....من چه بودم؟؟ غریبه ای در جمع مادر ، پسر و خاله و خواهرزاده تازه به دور رسیده!!
انگشتهای گرمش که به دور مچم پیچید ، خون یخ زده ام به غلیان افتاد...
-بیا شما چند لحظه ...
نگاه مادرش را ندید؟؟ کمان کشیده اخمهای دشمن کُشش را ندید!!؟
گلو صاف کردم اما تارو پودم بهم تنیده بود...صدایی در نیومد...همراه شدم..
در اتاق را بست...دستم رها شد...
-بشین
به اطرافم نگاه کردم....اتاق ویزیت بود....
زور زدم و تار گشوده شد...صدای خراش خورده ام در فضای خالی اتاق پیچید:
-چی شده؟
-بشین اونجا....
به سمت اشاره شده چرخیدم...روی تخت معاینه؟؟
-کر شدی شکر یزدان؟
نامهربونی خطِ جوهریِ سرنوشتم بود ...بدون هیچ لاک غلط گیری !! از غلط های پاک نشدنی کتاب زندگی ام !!

romangram.com | @romangram_com