#آخرین_پناه_پارت_69

- مرسی خداحافظ.. تماسو قطع کرد ودوباره به داخل اتاق برگشت ..حرف زدن پدرش با اقای احمدی تموم شده بود ..وداشت اماده میشود که بره پرسید:
- به رادین خبر دادین؟؟؟
- اره الان میریم کارخونه بعد باهم میریم کلانتری...تو هم کلانتری میای؟؟؟؟
- بدم نمیاد یه بار از نزدیک کلانتری و ببینم ...
کیفشو از رویه میز برداشت چیپسا وپفکو توش چپوند وهمراه پدر سوار بر ماشین به سمت کارخونه رادین رفتند ..رادین منتظرشان دمه در ایستاده بود پناه میخواست عقب ماشین بشینه که رادین مانع شد وخود عقب نشست...
وارد کلانتری شدند مبایلا شو نو خاموش کردند وبه مسئول دادن سپس به سمت اتاق سروان احمدی رفتند..سربازی با دادن خبر اومدنشون در اتاقو باز کردانها وارد شدند..بعد از سلام کردن روی مبل نشستند واقای احمدی شروع به توضیح دادن در مورد نوع سرقت شد:
- خانوم امینی وخانوم سارا امینی دو نفر از بهترین سارقا بودن که به بهانه تمیز کردن خونه به خونه های مردم میرفتند وانقدر کارشونو خوب انجام میدادن که کسی متوجه کم بودن وسایل یا نبودنش نمیشدند ولی به خونه شما که رسیده طمع شون زیاد شده وباید به حواس اقای تمنا هم تبریک گفت که انقدر دقیق هستند خب بعد از جمع کردن وسایل امینی اونا رو زیر چادرش میگره وخیلی راحت از ساختمون خارج میشن ..واما پیداکردنشون کار زیاد سختی نبود وما باکمک اقای اسمائیلی تونستیم خیلی راحت اونا دستگیر کنیم شمام که قبلا فرم شکایتو پرکردید میتونید وسایلی که سرقت شد ه رو از اقای محسنی بگیرید ما دیگه با شما کاری نداریم..
اردوان شروع به تشکر کردن کرد وبعد از تحویل گرفتن وسایل ساعت سه بعد از ظهر بود که از اون محیط خارج شدند وتازه به یاد واردن که چقدر گرسنه هستند..به سمت خونه رفتند...
لباسش ابی اسمانی بود که خیلی به رنگ چشمان وپوستش میومد صندل های ابی شم پوشید دوباره نگاهی به دل آینه کرد واز مرتب بودن اوضاع مطمئن شد..به آهستگی از پله ها پایین اومد.. پدرش با کت شلوار قهویی سیر کنار مادرش که لباسی شکلاتی پوشیده بود نشسته بود..با شنیدن صدای قدم های فردی سرش را به عقب برگردوند..احساس کرد توان حرکتی ندارد اخه مگه میشد که اونم همرنگش پوشیده باشه؟؟..با اون بلوز ابی وشلوار کتان سفید عالی شده بود..با لبخندی کنارش قرار گرفت وپناه بدون فکر کردن گفت:
- هر کی ندون فکر میکنه با هم ست کردیم..
رادین در دل گفت: - انجوری خیلی بهتره .. سپس باهم کنار اردوان و آیه جای گرفتن ..صدای زنگ در امد ونیره خانوم به سمت ایفون رفت : - اقا صالحی وخانواده شان هستند... وپس درو باز کرد دیقه ای نکشید وکه درسالن باز شد وآرامو شروین وارد خونه وپشت سر انها آروینو آرش اومدند...آرام پناه را در اغوش کشیدو زیبایی اورا تحسین کرد..پناه گفت:
- شما لطف دارید وگرنه اینطورم که میگید نی..
- وا چرا تو چقدر تعارفی شدی پناه ...
نمیدونست چرا اصلا دلش نمیخواست آرام از اون تعریف کنه!! بعد از چند دقیه بالاخره همه مهمونا اومدند..پناهو رادینو اروینو شروین کناره هم ایستادن وپناه وبحثو به سمت ماشین کشوند .. با کلی بحث اخر یه ماشین برای رادین انتخاب کردنو قرار شد فردا پناهو رادین برن نمایشگاه آروین.. صدای اردوان باعث شد پناه از جمعشون جدا بشه..
- دخترم "ویندا" هم ببر تو جمعتون یکم خجالتیه..
پناه ناراحت شد یه فکرایی تو سرش بود که آزارش میداد نگاه های گاه بی گاه اقای فروتن پدرویندا به رادین عصبیش کرده بود وحدس میزد که پدرش ویندا رو برای ازدواج با رادین مناسب بدونه البته پدرشم حق داشت..جدا از اینکه ویندا دختر زیبایی با قیافه شرقی دقیقا متضاد قیافه خودش... از خانواده با اصلونسبی بود وهم دارای اخلاقی خوب.. لبخندی ساختگی زد دست ویندارو گرفت وبه سمت جمعشون برگشت .. ومشغول صحبت کردن شدند...خسته از جمعشون جداشد..رفت تو تراس رویه صندلی نشست وشروع به خوندن اس ام اساش کرد..
نسیم: - چه خبرا ...خوفی ...چه خبر از اس ام اسیه؟؟؟
لعیا:

romangram.com | @romangram_com