#آخرین_پناه_پارت_160

- پناه...دخترم
دختر برگشت..پوزخندی زد ...اینکه پناه ش نبود پناه موهایی طلای به رنگ پرتو خورشید داشت برگشت تابرود که صدای مانع اش شد:
- خودمو اینجوری کردم بیام اینجا کلی مسخره بازی راه بندازم مطمئن بودم که منو میشناسید از چشمام.. چی شده بابایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چی شده ؟؟؟؟؟؟پس مامان آیه کو؟؟؟؟؟ این جا چرا عین قبرستونه؟؟؟؟؟؟؟؟..
برگشت باید به چشماش نگاه میکرد همین کارم کرد... همون چشمان زلال.... پس پناه برگشته بود... دیگه توان ایستادن نداشت ... به زانو افتاد ..
پناه به سراغش رفت با گریه فریاد زد:
- چیکار میکنی میخوای منو بشکنی بلند شو خواهش میکنم...
اردوان دخترشو در اغوش کشید وهردو گریه کردند...
***
با صدای راستین چشم گشود:
- مامی بلند شو دیه...مامی..
یه لحظه همه چی از یادش رفت لبخندی به چشمای ابی پسرش زد:
- خوبی پسره گلم..
- آیه( اره)
با شنیدن حرف پسرش همه چی یادش اومد اشک تو چشماش جوشید ینی مامان آیه دیگه نیست؟؟؟؟؟
چند ثانیه همونطور موند تا سایه رادینو احساس کرد چشماشو از راستین که از بابابزرگ حرف میزد گرفت:
- تو میدونستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- متاسفم پناه ......
لبخند کمرنگی زد..

romangram.com | @romangram_com