#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_77
چشم غره ای به ازاد رفتم و خم شدم قبل از اینکه دست دراز کنه و قهوه رو از تو سینی برداره خودم پیش دستی کردمو قهوشو رو میز
گذاشتم.با لبخند حرص دراری گفت:_مرسی منشی عزیز.
رو عزیز تاکید کرد،بیشعور،بعداز اینکه قهوه داداش باران که همون بهزاد بودو دادم با لبخند وسیعی از اتاق خارج شدم.هر لحظه منتظر
انفجار بودم...
*
باهیجان پشت میزم نشستم و منتظربودم.تودلم شروع کردم به شمردن...
۸...7..6...5...4...3..2...1
با استرس پاهامو تکون میدادم چی شد پس یعنی ممکنه نخورده باشه قهوشو؟!توهمین افکاربودم که باصدای دادی ازجام پریدم یه لحظه
از کاری که کردم پشیمون شدم.ولی سریع به خودم مسلط شدم و پرونده ای رو باز کردم و مثلا مشغول خوندنش شدم.همون موقع دراتاق
به شدت بازشد...متعجب سرموبالا آوردم که ای کاش نمیاوردم .خیلی ترسناک شده بودقیافش.سعی کردم مظلوم ترین قیافه ی ممکن رو
به خودم بگیرم.باعصبانیت چند قدم جلواومد ورو به روی میزم ایستاد.باشدت فنجون قهوشو کوبید روی میز ناخوداگاه مثل فنر ازجام
بلند شدم وبالحن ترسیده ای گفتم:
_مـ...مشکلی پیش اومده؟
باصدای بلندی جواب داد:
_این بچه بازیا چیه درمیاری؟
باترس آب دهنمو قورت دادمو نگاهی به داداش باران انداختم که با اخم داشت نگام میکرد.سعی کردم نهایت بهت و تعجب توصدام باشه :
_درمورد چی حرف میزنین؟
پوزخندی زدوبه فنجون قهوه اشاره کرد وگفت:
_یعنی میخوای بگی کارتو نبوده؟
_اخه چی کار من نبوده؟
بافریاد گفت:
لامصب.
ِعی
romangram.com | @romangram_com