#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_61
ذوق زده گفت:
_شمارمو که داری خواستین بیاین خودم میام دنبالتون که باهم بریم.
باشه ای گفتمو بعداز خداحافظی باهاشون رفتم خونه
حالا چجوری مامان اینا رو راضی کنم؟
ولی امشب برنامه ها دارم برات پناه خانوم!
*
رفتم جلوی اینه نشستمو به خودم زل زدم یه فکری کن حوا،راضی کردن بابا کار سختیه. یاد عمو افتادم.به سرعت گوشی رو برداشتمو
شمارشو گرفتم بعد از هفت هشتا بوق برداشت:
_جانم حوا؟
_سلام عمو خوبی؟
با لحن خسته ای گفت:
_مرسی عزیزم خوبم تو خوبی؟
_منم خوبم عمو،راستش زنگ زدم یه چیزی بگم.
_بگو حواجان.
با من من گفتم:
_عمو امشب به یه مهمونی دعوت شدم که ازاد و پناه هم هستن،من اگه برم شاید بتونم اطلاعاتی بدست بیارم،میشه شما با بابا صحبت
کنی و راضیش کنی عمو؟
_اره عزیزم من پدرتو راضی میکنم،تو خودتو برای جشن اماده کن.
_راستی عمو؟
_جانم حوا؟
_در مورد باران تحقیق کردین؟بهش میتونم بگم؟
_اره عزیزم مورد تائیده بهش بگو.
با لحن خوشحالی گفتم:
romangram.com | @romangram_com