#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_53

_کجا میری عزیزم؟
لبخندی زدم،به هیچ وجه دلم نمیخواست دروغ بگم اما مجبور بودم:
_یه سری خرید جزئی دارم.
با لبخند گفت:
_باشه عزیزم مراقب خودت باش.بعدازخداحافظی با مامان کفش پاشنه بلند قرمزمو پوشیدم یکدفعه یاد حرف ازاد افتادم وقتی که بهم گفت کوچولو و ریزه میزه ناخوداگاه
لبخندمحوی زدم ُخل شدم رفت.یه دربست گرفتم و جلوی اداره پیاده شدم و یه راست رفتم اتاق عمو.
عمو نگاهی بهم انداختو درحالی که از پشت میزش بلند میشد گفت:
_خوش اومدی عزیزم بیا بشین.
رفتم رو کاناپه نشستم که متقابلا اومد رو به روم نشست با صدایی جدی گفت:
_بدون مقدمه چینی میرم سر اصل مطلب.
منتظر بهش زل زدم چندتا پاکت رو میز بود،اشاره ای بهشون کردو گفت:
_به این پاکتا یه نگاهی بنداز ببین میشناسیشون.
با کنجکاوی خم شدمو پاکتی رو از رو میز برداشتم انگار که چند تا عکس داخلش بود با تعجب درشون اوردم.عکسای پناه
بود،همکلاسیم،پناه رستمی.
با تعجب یکم عکسارو بالا پایین کردمو گفتم:
_خب این پناه س،همکلاسیمه،پناه رستمی.
نیشخندی زدو به پاکت دوم اشاره کرد خم شدمو اونو هم برداشتم اما ایندفعه عکسای ازاد بود...
*
چشمام تااخرین حدش بازشدو با لحن امیخته به تعجبی گفتم:
_این ازا ِد،ازاد ادین،ترم بالاتره اما یه کلاس مشترک باهم داریم،چطور مگه؟
عمو ارنجشو رو زانوهاش گذاشتو کمی خودشو به طرفم متمایل کرد و گفت:
_حوا چه چیزایی از ازاد میدونی؟
هر لحظه میزان تعجبم بیشتر میشد با گیجی گفتم:

romangram.com | @romangram_com