#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_45

بودم دیگه توانی نداشتم. ازاد نگاهی به صورت بی جونم انداخت چشماش خیلی ناراحت بود با غم چشماش خیره به صورت رنگ پریدم
بود. خیلی ناگهانی منو کشید تو بغلش، تعجب کردم.زیر گوشم زمزمه کرد:
_حق با توعه،معذرت میخوام ببخشید نباید اونکارو باهات میکردم.توان مقاومت و بیرون اومدن از اغوششو نداشتم،کمرمو نوازش میکرد.به یه تکیه گاه نیاز داشتم به یکی که اینجوری ارومم کنه،درکم
کنه.نمیدونم چقدر گذشت،زمان از دستم در رفته بود،منو از بغلش جدا کردو گفت:
_ارومتر شدی؟
نگاهی به چشمای مهربون و منتظرش انداختم خجالت زده لبامو بین دندونام گرفتمو گفتم:
_همه ی عصبانیتمو سر تو خالی کردم.
اخم شیرینی کردو گفت:
_تقصیر خودم بود نیازی نیس تو شرمنده باشی.
واسه اینکه بحث رو عوض کنم زیر لب گفتم:
_نمیخوای راه بیفتی؟
اروم چیزی زمزمه کرد که نشنیدم،از جاش بلند شدو ماشینو دور زدو سوار شد.تو صندلی فرو رفته بودم.یاد چند لحظه قبل افتادم،من
چرا اجازه دادم بغلم کنه؟اون به چه حقی بهم دست زد؟اروم با دستم رطوبت زیر چشام رو خشک کردم جالب این بود که کنارش هیچ
حس ترس و اضطرابی نداشتم.بعداز یک ساعت کنارساختمونی بزرگ و مدرن توقف کرد.دستش رفت سمت دستیگره در و گفت:
_رسیدیم،پیاده شو.
نگاهی به لباس سادم انداختم،کاش یه چیز رسمی تر میپوشیدم،هرچند مامان لباسی جز این برام نیاورده بود.در رو باز کردم و پیاده
شدم،ازاد رودیدم که جلوی در مجتمع منتظرمه.با قدمای اهسته رفتم کنارش نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت:
_چقدر کوچولویی تو،قدت چنده؟
اخمی کردم و بابیحالی گفتم:
_عمت کوچولوعه.
خنده ای کرد که بیشتر حرصم گرفت،باهم سوار اسانسور شدیم،تمام مدت زیر سنگینی نگاهش داشتم اب میشدم. اخمی به نگاه خیرش
کردمو گفتم:
_نگاه داره؟

romangram.com | @romangram_com