#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_37

_چی شده؟
پربغض نگاهش کردم،احساس تنهایی داشت خفم میکرد.
منتظر نگاهم میکرد با صدای خشداری گفتم:
_بهم زنگ زد!!
چشمای بابام خنثی بود،انگار که انتظار چنین حرفی رو داشت،زیر لب زمزمه کرد:
_خب؟با صدایی پربغض که هرلحظه امکان شکستن بغضم زیاد بود قضیه رو براش تعریف کردم،گوشیم رو از داخل کیفم اوردو گفت:
_اخرین شماره ای که باهات تماس گرفته خودشه؟
پر بغض سری به عنوان تائید تکون دادم،بعد یادداشت کردن شماره به سرعت از اتاق زد بیرون.
پشت بندش مامان و باران اومدن داخل،باران با نگرانی اومد کنارم نشست و گفت:
_چت شد تو اخه؟میدونی چقد نگرانت شدم؟سه روزه بیهوشی بی انصاف.
متعجب نگاش کردمو گفتم:
_سه روز؟!!!!!
با ناراحتی گفت:
_اره سه روز.
نگاهم رو دوختم به مامان ،هر لحظه امکان داشت بغضش بترکه! لبخند کوچیکی بهش زدم که لبخند پربغضی به روم زد.از خودم متنفرم
! وجودم فقط و فقط باعث ازار دیگران میشه.
باران با صدای ارومی گفت:
_همگروهیت کیارش محبی شمارتو میخواست،بهش دادم عیبی نداره که؟
زیر لب زمزمه کردم:
_نبابا همگروهیمه دیگه.
نفس راحتی کشیدو گفت:
_اتفاقا چند باری بهت زنگ زد ولی جواب ندادی.
ناگهانی چشام گنده شد،خدای من،نکنه بابا شماره کیارش رو برداشته رفته؟فوری بلند شدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com