#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_157
_مامانم اینا گفتی شام نیستن؟
_نه خانوم 12به بعد میان.
_حواخانوم؟
_راحت باش بم بگو حوا.
با خجالت گفت:
_اخه....
با اخم گفتم:
_اینجوری من راحت ترم.
_چشم،حوا من برم یچیزی گرم کنم بخوری تا ضعف نکنی.
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه عزیزم.
حرکت کردم سمت دستشویی.فقط فکرم میرفت سمت این موضوع که امشب چجوری با ازاد رفتار کنم؟وای تنها هم هستیم.وای چی
بپوشم!*
رفتم سراغ چمدونم.یه شومیز قرمز با یه شلوار مشکی کشیدم بیرون و پوشیدمشون.موهامو گیس کردم.ارایش کمرنگی هم کردم تا یکم
صورتم از اون حالت بی روحی بیاد بیرون!رفتم پایین،مهناز با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_غذا حاضره.
باهاش وارد اشپزخونه شدم دیدم چند نفر تند تند مشغول بکارن
پشت میزناهارخوری تو اشپزخونه نشستمو گفتم:
_همینجا بیار غذامو.
با تعجب گفت:
_جدی؟!رو میز ناهارخوری بیرون حاضر میکنم اینجا مخصوص ماست نه شما.
با لبخند گفتم:
_حالا عیبی داره من اینجا بخورم؟
romangram.com | @romangram_com