#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_141
بالاخره امبولانس جلوی یه بیمارستان وایساد.بدون اینکه ماشینو خاموش کنمو قفلش کنم دوییدم سمت برانکارد حوا.صورتش خیلی رنگ
پریده تراز قبل بود.با وحشت رو کردم به دکتر و گفتم:
_خوب میشه دیگه مگه نه؟زنده میمونه؟
دکتر لبخند ارامش بخشی زد و گفت:
_امیدت به خداباشه.
رسیدیم دم اتاق عمل،دیگه اجازه ندادن که برم داخل.مردی به سرعت دویید سمتم.نمیشناختمش،با ترس گفت:
_ازاد حوای من چیشد؟تیرخورده؟
رو یکی از صندلیای پشت در اتاق عمل نشستم و گفتم:
_شما؟
_من عموشم،تیرخورد؟سر افکنده به عموش خیره شدم،خدایا جواب خانوادشو چی بدم؟با بغضی که تو صدام بود گفتم:
_اره تیرخورد.
مردمک چشاش لرزید.ارنجمو رو زانوهام گذاشتم و صورتمو بین دستام گرفتم.
_باید باهات حرف بزنم پسرم.
سرمو اوردم بالا و منتظر به عموش خیره شدم.لب باز کرد و گفت از اینکه پناه نفوذیه،از اینکه قصدش فقط کشتن من بود،گفت و تنفرم
نسبت بهش بیشتر و بیشتر شد.از اینکه حوا از اول تا اخر میدونست که پناه کیه.از اینکه با خواست خودش فرشته نجاتم شد.از اینکه اومد
تا نجاتم بده.گفت و بغض تو گلوم بیشتر شد.گفت و من پشیمون تر شدم.از اینکه چرا به حرفش گوش ندادم تو اون شهربازیه کذایی.گفت
و افسوس خوردم بابت خریتم.دستاشو رو صورتش کشید و گفت:
_حالا من به باباش چی بگم؟بگم که یکی یدونت تیر خورد بخاطر سهل انگاری من؟از اولم نباید اونو وارد این ماجرا میکردم.
بعد چند ساعت بیمارستان پر شد،همه خانواده اومده بودن.
*
چند ساعتی میشد که حوا اون توبود...صدای گریه رومخم بود.ناگهان دراتاق عمل بازشد.به شدت ازجام بلندشدم سرم گیج میرفت.با
استرس نگاهی به صورت دکتر انداختم که ازچهرش نمیشد به چیزی پی برد.همه منتظر بهش زل زده بودیم.چندبار دهنشو بازوبسته
کرد...اروم گفت:
romangram.com | @romangram_com