#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_108
بی حرف سرمو بلند کردمو بهش خیره شدم.اشکاشو پاک کردو گفت:
_خب برام بگو از اتفاقات اخیر بگو،از دانشگاه،دوستای جدیدت و ....براش گفتم،از ازاد گفتم،از باران،از لطفایی که ازاد در حقم کرده بود،واو به واو گفتم،از اون عوضی گفتم که دوباره پیداش شده بود،مثل
همیشه بهم گوش کرد،با هیجان،طوری که منم به وجد اورده بود.
*
بعد از تموم شدن حرفام گفت:
_پاشوگوشیتو روشن کن ببینم.
مردد بهش خیره شدم.زد تو بازومو گفت:
_من با شما بودما،پاشو ببینم.
گوشیمو از رو عسلی برداشتمو روشنش کردم،روشن شدنش همانا و سیل اسمسو پیغامات همانا.گوشی تو دستم شروع کرد به زنگ
خوردن،باران بود،دلم براش تنگ شده بود.از نبودنم گله کرد،غر زد،حتی گفت که باهام قهره،در تمام مدت مکالم با باران رویا با لبخند
بهم خیره شده بود.بعدازقطع کردنم رویا گفت:
_چی گفت؟
_گله کرد و این حرفا،بعد گفت که تولد ازا ِد و منم دعوتم،اخرهمین هفته،هرچند من که نمیرم.
اخمی کرد وگفت:
_میشه بپرسم چرا نمیخوای بری؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم:
_حوصله ندارم،خوشم نمیاد که برم،بعدشم خیلی از اون مهمونی قبلی خاطره خوبی دارم تا برم یه مهمونی دیگه؟
با لحن محکمی گفت:
_اتفاقا بخاطر همین میگم که بری هیچی نباید مانع از کاری که میخوای بکنی بشه،مگه نمیخوای دست پناهو رو کنی تا خودتو به همه
ثابت کنی؟پس باید مشتاق مهمونی اخرهفته باشی.
مردد گفتم:
_اخه....
پرید بین حرفمو گفت:
romangram.com | @romangram_com