#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_106

بعد با قدمای محکم از اتاق رفت بیرون،و من موندمو یه عالمه علامت سوال تو ذهنم.وارد اتاقم شدم،کسی داخل نبود،نگاهم رو گوشیم
ثابت موند،برش داشتمو رفتم تو لیست مخاطبینم.رو اسم مجید کلیک کردن،بعد پنج شیش تا بوق برداشت:
_جانم داداش؟
_سلام مجید،دنبال یه کسیم میخوام که برام پیداش کنی،هرجوری که شده.
_تو امر کن داداش از زیر سنگم باشه پیداش میکنم.
مشخصات اون پسرا به همراه پلاک ماشینشونو که حفظ کرده بودمو بهش گفتم.فقط باید برن خدا خدا کنن که پیداشون نکنم،وگرنه
روزگارشون سیاهه،بلایی به سرشون میارم که ازبه دنیا اومدنشون پشیمون شن.
*
حوا غروب از بیمارستان مرخص شد،اما من بعد سه روز مرخص شدم دیگه حالم داشت از این محیط نفرت انگیز بهم میخورد.
~~~~~ازنگاه حوا~~~~~
زانوهامو تو شکمم جمع کردم و خودمو مثل گهواره تکون دادم.مدام اون اتفاق شوم میومد جلو چشام،به حدی که دوباره گوشه گیر و
منزوی شده بودم.در اتاق زده شد،وقتی دید هیچ جوابی نمیدم در اتاقم باز شد و اومد داخل،حتی به خودم زحمت ندادم سرمو به اون سمت
برگردونم.از بوی عطرش شناختمش،چند وقتی میشد که ازش خبر نداشتم،یه جورایی فراموشش کرده بودم کسی رو که بهم کمک کرد با
پررنگ ترین اتفاق زندگیم کنار بیام.اومد رو به روم نشست،با همون لبخند ارامش بخشش بهم خیره شد.برخلاف چشمای مهربونش کهپراز حسای زندگی بخش بود تو چشمای من هیچ حسی نبود.دیگه بریده بودم،دوست داشتم بمیرم تا اینقدر عذاب نکشم.صدای ارومشو که
برام مثل لالایی بود رو بعداز چندین ماه شنیدم:
_حوای زمینی مارو نگاه کن،عزیزم؟!چت شده دوباره؟!نبینم این حالو روزتو خوشگل خانوم.
بی حرف بهش خیره شدم.چقد مثل فرشته هاست،چقد خیره شدن بهش بهم ارامش میده.چرا خداباید اینهمه بدبختی بهم بده؟چرا؟مگه چه
گناهی کردم؟چرا زندگی من باید اینجوری باشه؟منتظر بهم نگاه میکرد،هیچ حرفی برای گفتن نداشتم،با همه دنیا قهر بودم، با خدا هم قهر
بودم،یه هفته بود که دانشگاه نمیرفتم،گوشیم خاموش بود،یه کلمه هم با کسی حرف نزده بودم،احساس میکردم صدام تو گلوم خفه شده،حتییه قطره اشک هم نریخته بودم.دستاشو اورد جلو و دستای یخمو بین دستای گرمش فشرد،با لبخند گفت:
_با منم قهری خوشگله؟چرا باهام حرف نمیزنی؟برام حرف بزن،دلم برات تنگ شده حوا،بگو،هرچی که رو دلت سنگینی میکنه رو
بگو،مثل گذشته،گریه کن و بگو،جیغ بزن و بگو،گله کن و بگو،هرکاری میخوای بکن فقط تو خودت نریز.
بازم بی حرف بهش خیره شدم،چرا حرف میزدم؟بخاطر چی؟بخاطر کی؟منی که مثل یه مهره سوختم؟منی که دیگه هیچ امید و هدفی توی
این زندگ جهنمی ندارم؟منی که بازیچه دست روزگار شدم؟منی که با کمک یه مذکر میتونم از دست یه مذکر دیگه نجات پیدا کنم؟انگار

romangram.com | @romangram_com