#سه_دوست_پارت_56
--بدون کم و کاست ...
لبمو به دندون گرفتم .. نمیدونم چرا احساس میکردم میتونم به علی اعتماد کنم ... نمیدونم چرا فکر میکردم برام با بقیه فرق داره ... جدی برای من با همه فرق داره ؟؟؟ از کی تا حالا ؟؟!!
از کی ؟؟؟ نچ .. نمیدونم .
آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و گفتم :
-اسمش حسینه .. سال بالاییه ماس .. یه دوست دیگه هم داره ... اسمش علی رضاس . هم علی صداش میکنن هم رضا ...
از همون دقیقه ی اول که دیدمشون حس خوبی نسبت بهشون پیدا نکردم .. مخصوصا به حسین .. حالا علی رضا زیاد طرفم نمیومد ... اما حسین ... یه پسریه که همه دخترای دانشگاه دنبالشن .. اما اون میگ...
--رزیتا اصلِ مطلبو بگو
با دستام کوبوندم رو پام و داد زدم :
-دِ لامصببببب چی بگگگمممم ؟؟ هِی میگی بگو بگو بگو ..
اونم بلند تر از من گفت : بگو اون پسره چیکارت داشت ؟؟؟
سررمو انداختم پایین :
-نمیدونم ...
--یعنی چی نمیدونم ؟
-فک کنم ... فک کنم میخواد .. م..میخواد .. خواستگاری کنه .
یه دفعه پاهاشو محکم زد رو ترمز وسط اتوبان ایستادیم .. از صدای جیغ لاستیکا خودمم به وحشت افتاده بودم .. چند تا ماشین از جفتمون رد شدن و بوق های سر سام آوری زدن ... سرشو گذاشته بود رو فرمون ... با ترس بهش نگاه میکردم .. نمیتونستم کاری کنم .. یعنی میترسیدم که کاری کنم .. کاراش غیر قابل پیش بینی بودن .. همونطور مونده بودیم وسط اتوبان .. آروم دستمو بردم جلو و گوشه ی پیراهنشو گرفتم تو دستم و تکونش دادم و گفتم :
-علی ؟؟ علی تورو خداااا نگ..
سرشو بلند کرد و انگشت اشاره شو گرفت جلوی بینی اش و گفت :
--رزیتاااااا .. هیییییییششششششش ...
سریع فرمونو چرخوند و ماشینو گوشه نگه داشت ... در ماشینو باز کرد و پیاده شد ... کیفمو پرت کردم عقب و درو باز کردم و از ماشین پریدم پایین ... نمیتونستم بیخیالش باشم .. از روز عروسی نیما و نگار ندیده بودمش .. هر وقت میخواستیم بریم جایی و میدونستم که اون هم هست یه جوری میپیچوندم و نمیرفتم ... از وقتی که علی بهم گفت دوستم داره اینطور شدم .. ولی الان ؟؟؟ بیخیال همه چی ...
رفتم سمتش و ایستادم پشت سرش . موهای مشکیش اینور و اونور میرفتن .. یه بلوز طوسی آستین بلند که آستیناشو تا زده بود پوشیده بود با یه شلوار لی مشکی ..
ایستاده بود و به آسمون نگاه میکرد .. نمیدونم چرا یه دفعه آروم شدم ... وقتی که برگشت و یه نگاه کوچیک بهم انداخت ... استرسم از بین نرفت ولی کمتر شد ..
ده دقیقه ای ایستاده بودیم همونجا که برگشت و رفت سمت ماشین .. منم سریع سوار شدم و حرکت کرد .. حرفی نزد .. اما باید منم چند تا سوال ازش میپرسیدم .. لبامو با زبونم تر کردم و گفت :
-تو چطور اومدی اونجا ؟
نگام نکرد .. آروم گفت :
--میخواستم یه چیزی رو بهت بگم ..
-چی ؟!
--بیخیال .
-نه نه نه بگو .
--ترجیح میدم نگم .
-تو از چی ناراحتی ؟
سریع نگام کرد و گفت :
--من از چیزی ناراحت نیستم .
-چرا چرا هستی .. تو ناراحتی ..
--آره آره من ناراحتمممممم .
-خوب از چی ناراحتی ؟
روشو کرد سمت جاده .. معلوم بود داره از جایی میره که حالا حالا ها نرسیم ..
romangram.com | @romangram_com