#سه_دوست_پارت_45
وقتی حرفاشون تموم شد با آرنجم زدم تو پهلوش و گفتم :
-خره اینقدر تابلو بازی در نیار پسره مردمو هوایی میکنی
-چـــــــــــی ؟!!! هان ؟
-نگاهش کن تورو خدا عجب مخیه .
-رزی بیخی جونه خودت .
-میترا دیوونه داری خودتو لو میدیا ...
-چه اشکال داره ؟
زهرا آروم گفت :
-میترا خنگ بازی درنیار .. نکنه تو میخوای تابلو بازی دراری که یه چیزایی بگیره و اگه رفتی خواستگاریش بیچاره کپ نکنه ؟
-آره .. اتفاقا قصدم همینه
و سریع زد زیر خنده ... منم همراهش خندیدم .. زهرا بد نگاهمون کرد .. میترا ابروشو براش انداخت بالا و به خندیدنش ادامه داد . یه نگاه هم به من کرد ... منم براش سرمو تکون دادم و سعی کردم که بتونم خنده امو قورت بدم .
نمیدونم چقدر توی راه بودیم .. صداشو میشنیدم... میترا بود :
-رزی ، رزی پاشو دیگه مگه خرسی ؟
خنده ام گرفت .. به زور چشمامو باز کردم و گفتم :
-سلام .
خندید و گفت :
-صبح بخیر
-رسیدیم ؟
-بله . همین الان .
-اِه ؟ خو الان میام .
-همه منتظر توئن .
-خوب بریم .
روسریمو رو سرم مرتب کردم و از ماشین اومدم بیرون . دست میترا رو گرفتم و رفتیم سمت بچه ها .. زهرا با دیدنمون اومد سمتمون و گفت :
-رزی چقدر میکپی تو ؟
با اعتراض گفتم :
-گمشو بی شعور ... مگه همه مثله توئن ؟
-از خداشون باشه مگه من چمه ؟
-چت نیست ..
میترا پا در میونی کرد و گفت :
-خوب حالاااااا ... تورو خدا امروزمونو زهر مار نکنین .
سرمو تکون دادم و گفتم :
-اوکی میترا جون .. فقط به خاطر تو .
زهرا هم خندید و گفت :
-خیلی خری رزی .
خندیدیم و دستشو گرفتم و با هم رفتیم سمت علی رضا و حسین .
ماشینو دم در خونه نگه داشت ... همونطور که در ماشینو باز کردم رو به حسین و علی رضا گفتم :
romangram.com | @romangram_com