#سه_دوست_پارت_40
حسین پوزخندی زد و گفت :
-تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره ؟ بفرما ... راه باز و جاده دراز .. .. خودت برو دنبالش ...
-حسین دیوونه بازی در نیار .. من باید برم دنبال عاشق پیشه ام ..
-هه ... من نمیدونم این دختره دیوونه عاشق چیه تو الدنگ شده ؟!
علی رضا به طرز بدی نگاهش کرد ... حسین با بی تفاوتی رویش را برگرداند
1 ماه بعد ...
میترا روی تخت مهتا دراز کشیده بود و به کلیپی که در حال پخش بود نگاه میکرد ... این چند وقت متوجه عوض شدن رفتار علی رضا با خود شده بود و از این بابت خیلی هم خوشحال شده بود .
از دو روز پیش زهرا و رزیتا را ندیده بود .. دلش برایشان تنگ شده بود .... در همین افکار بود که گوشی همراهش زنگ خورد .. شماره ی ناشناسی بود .. با تعجب جواب داد ..
-بله ؟!
-سلام .
نفسش در سینه اش حبس شد . قدرت تکلمش را از دست داد .
-کوشی تو ؟ قطع کردی ؟
با استرسی آشکارا گفت :
-نّه ... نه ..
-خوبی ؟
دارد میمیرد .. حال از او میپرسد خوبی ؟
-مرسی .
بعد از چند لحظه مکث گفت :
-کّ کّ کّاری داشتی ؟
-آره .
-بگو .
-فردا قصد داریم با حسین و زهرا و رزیتا بریم کوه .. اگه هستی اوکیو بده .
میترا اخم کوچکی کرد و گفت :
-کوه ؟
-آره .
-چرا ؟
-همینطوری .
-آهان . رزی و زهرا مطمئنا میان ؟
-نمیدونم . ولی شاید بیان .
-پس بذار اول با خودشون حرف بزنم . اگه اونا بیان منم میام .
-لازم نیست .. اونا میان ..
-تو از کجا اینقدر مطمئنی ؟
-تو به اونش کاری نداشته باش .
-ولی من از کجا باید بفهمم اونا هم میان ؟
-بهت گفتم که میان .
-بذار با خانواده ام صحبت کنم بهت خبر میدم .
romangram.com | @romangram_com