#پانزده_سال_کابوس_پارت_133

جیک نذاشت حرفشو بزنه محکم با مشت خوابوند توصورت جریکو! خیالم راحت شد که جیک با اون نیس!...چاقومو از توجیبم در آوردم فرو کردم تو پشت جریکو...

جریکو تفنگشو روبه من گرفت جیک هم سریع جریکو رو از پشت گرفت جریکو یه مشت تو شکم جیک زد با اینکه خون زیادی ازش میرفت ولی هنوز انرژی قبلی خودشو داشت...جیک از درد زانو زد همون موقع میخواستم برم کمکش که جریکو به یکی همون زنایی که نشسته بودن اشاره کردو ...منم تا به

خودم اومدم زنه منو گرفت اینقدر محکم منو گرفته بود که نمیتونستم تکون بخورم جیک بلند شد اسلحشو به طرف مغز زن نشونه گرفت و متلاشیش کرد...

جوووووونم!!! هدف گیری عجب مارمولکیه این.....جریکو هم که به خاطر خون زیادی که ازش میرفت بی حال شده بود جیک سریع دستمو گرفتو مثه برق از کلیسا و اون آدما دورشدیم! تا جایی که راه داشت دوئیدیم...ازش خوشم اومده بود بدون شناخت زیاد ازم به خاطر من بادوستش درگیر شد اونم میتونست

مثه اون عوضی خیلی راحت منو بهش بده یا اصلا دوتایی یه بلایی سرم بیارن ولی خیلی مردونگی نشون داد.

مجبور شدیم داخل یه پناهگاه کوچیک به خاطر سردی هوا آتیش روشن کنیم...هوا انقدر سرد بود که تمام بدنم بی حس شده بود! پالتویی که داشتم کافی نبود جیک کتشو درآورد انداخت رومن ...الان عظلات دستاشو که برجشته وخیره کننده بودو بهتر میتونستم ببینم!

شری:خودت چی سردت نیست؟

جیک:نه نگران من نباش!

چه پررو چی بخودت فکرکردیکه من نگران توام!

شری:نه من نگران تونیستم!

جیک:پس فوضولی نکن توکارم!

شری:من فضول نیستم!


romangram.com | @romangram_com