نوشته: زهرا بهاروند
چشمامو با درد روی هم فشار دادم. کِی می خواست تموم شه این بدبختیا؟کِی میشد یه نفس راحت بکشم؟ رو کردم به نیلوفر که بغ کرده بود: _کتابات روهم چقدر می شن؟ _دویست تومن…آبجی؟ منتظر نگاهش کردم،سعی داشت صداش نلرزه و بغضشو نشون نده!نمی تونست! _میگم اگه من امسالو نرم مدرسه،واسه تو راحت تره همه چی… عصبی شدم،محال ممکن بود بزارم همچین اتفاقی بیفته..! _چی میگی تو؟آخه کدوم آدم عاقلی سال چهارم تجربی ترک تحصیل میکنه؟ها؟اونم با نمره های عالی تو! _من بچه نیستم یلدا!دارم می بینم که روز به روز داری آب میشی.نمیتونم دست رو دست بزارم تا خواهر بیست وچهار ساله ام بخاطر جور کردن خرجای من سختی بکشه!اگه خرج من نباشه حداقل میمونه خرج داروهای مامان… آه عمیقی کشیدم؛دیگه اشکم داشت در می یومد.بلند شدم و کنارش روی قالیچه ی قدیمی دست بافت مامان نشستم.دستمو دور شونه اش انداختم و حرفایی زدم که خودمم دیگه اعتقاد چندانی بهشون نداشتم. یک دقیقه یلدایم باش
مطالعه